یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

چهارده سالگی

دیشب با دوستاش چهارده سالگیش رو جشن گرفت 

چهارده تا دختر چهارده ساله دورهم جمع شدن و گفتن و خندیدن و آواز خوندن  منم از توی اتاق صداشون رو می شنیدم و لا بلای آهنگ هاشون صدای چندتا آهنگ قدیمی هم میومد که باهاش هم خوانی می کردن مثل خدای آسمون ها. با خودم گفتم چه جالب منم  سالها پیش با این آهنگ رقصیدم و فریاد زدم برس به داد دل عاشق ما جوون ها

بابا و داداشش رو  فرستاد خونه ی ماجونش ( خونه دایی ممر هنوز هست چون فرصت نکرد وسایلش رو بفروشه و نا موقعی که بیاد و اینارو  بفروشه. اجاره اش رو مامان میده) البته که سپهر کلی غر زد موقع رفتن و اینقدر ادا درآورد که نشد قبل از رفتن یک عکس چهارتایی بگیرم و یکدونه سه تایی گرفتیم

یک دوست محجبه ی بامزه هم داشت که خب چون جمع کاملن دخترانه بود حجابش رو برداشت ولی تمام بچه ها حواس شون بود که توی عکس و فیلم هاشون نیوفته و خیلی خوب خریمش رو رعایت می کردن اونم خیلی راحت و شاد در کنار بچه ها آواز می خوند و بازی می کرد و خودش هم حواسش بود موقعی که دوستاش دارن چالش رقص و آواز میرن و فیلم می گیرن یکجوری همراهی شون کنه که توی فیلم نباشه 

موق اذان مغرب هم از من جانماز گرفت و توی اون سر و صدای بلند موزیک رفت توی اتاق و نمازش رو خوند

روابط شون صمیت هاشون دوستی هاشون و سرخوشی ها شون در عین رعایت کردن حریم همدیگه برام جالب بود 

امیدوارم این نسل جذاب وفتی بزرگ میشن و وارد دنیای بزرگسالی و سیاست میشن بازم همینجوری بمونن

پ. ن: دوستاش با شیطنت مخصوص  این سن چندباری به ستی گفتن حالا می تونی بگی داداشت برگرده ها مجبور نیست کل عصر رو بخاطر ما بیرون بمونه ستی هم به من می گفت اینا الان فکر کردن داداش من چه پسر جیگریه خبر ندارن اصن بهشون محل هم نمی ذاره و اخلاق هم نداره.. منم به سپهر زنگ زدم و گفتم دخترها شام شون رو خوردن و تا نیکساعت دیگه میرن و میگن اوکی هست تو هم بیای و اگر می خوای بیا و فرمود نمیام می خوام با بابابزرگم فوتبال ببینم و حوصله ی اونا رو ندارم 


حالا یکبار هم عنوان نداشته باشه

اگر توی خیابان های شهر یک خانومی دیدین که داره راه میره و با خودش می خنده اون منم :)) 

تازگی ها موقع پیاده روی پادکست هاگیر واگیر رو گوش میدم. هیچ مضمون خاصی نداره و اطلاعاتی نمیده... سه تا دوست بامزه هستن که می شینن کنار هم راجع به اتفاقات مختلف روزمره حرف میزنن. گاهی اونقدر می خندم که فکم درد می گیره


از لحاط روانی نیاز دارم  یک مرفه بی درد و ترجیحا ساکن یک کشور اروپایی باشم که تنها دغدغه ام این باشه که واسه تعطیلات آخر هفته که قراره بریم یک جزیره ی گرم و خوش آب و هوا کدوم لباسم رو بپوشم 


خوبیش اینه می گذره

شده یک لحظه صبر کنین و برگردین پشت سرتون رو نگاه کنین و بعد با خودتون بگین کدوم یکی از این قدم ها رو بخاطر خودم برداشتم کجا اون مکثی که کردم برای خودم بوده 

من الان توی اون لحظه ام و راستش کلافه ام و ناراحت 

احتمالن بخاطر عصبانیت ام هست که یادم نمیاد کدوم یکی برای خودم بوده 



مزه های زندگی

جزو ده نفر برتر پایه شون شده و اسمش رو روی بورد مدرسه و سامانه ی کازستج نوشتن و اینم کلی ذوق کرد و ازش عکس گرفت و واسه باباش و ماجونش و دایی ممرش فرستاد

خداروشکر دیگه روش نمیشد برای تعداد بیشتری بفرسته

میگم خب حالا واسه بابات چرا فرستادی شب میاد خونه و بهش میگی دیگه می فرمان خب می خوام دست خالی نیاد خونه 

میگه خب ؟ و همینجور زل می زنه بهم

میگم آفرین دخترم واقعا عالی بودی 

میگه می دونم من همیشه عالی هستم 

می خندم و میگم البته اولین بار هست جزو ده نفر شدی پس همیشه خوب بودی و الان عالی شدی 

میگه غیر از آفرین دیگه چی کار می خوای بکنی

میگم هیچی، همون آفرین دیگه 

میگه نمی خوای اون لیست اسامی ده نفر برتر که مدرسه منتشر کرده رو بزاری توی اینستاگرامت

میگم نخیر و غش می کنم از خنده آخه قیافه اش و لحن حرف زدنش یکجوریه که خنده ام می گیره 

میگه اااا پس چطور پسر جونت یکدونه ریاصی بیست شده بود گذاشتی

میگم کی؟ کجا؟

صفحه ام رو میاره و می بینم مربوط به پنج سال پیش هست اون پایین مایین های صفحه یک اس ام اس از طرف مشاورش بود که نوشته بود نمره پسر شما در آزمون ریاضی مهرماه بیست است و میانگین نمره ی ریاصی پایه 14.5 می باشد و منم از این اس ام اس عکس گرفتم و گذاشتم توی صفحه ی اینستاگرامم

 می خندم و میگم وااای مادر جان این. چجوری از اون ته پیدا کردی بعدم خب آخه وقتی میانگین چهارده هست، بیست گرفتن خیلی کار خاصی میشه و ادامه میدم البته منم جوگیر شدم حالا بیخیال من شو 

بابت این برتر شدن از باباش جایزه گرفت

هر روز هم بهم یادآوری کرد که برتر شده 

البته اینم یادآوری کرد که حالا هردفعه قرار نیست برتر بشه و همین یکبار هم کافیه :)))

پ. ن: دایی ممرش براش نوشته بود ازت توقع نداشتم دایی جان حالا تقلب کرده بودی و این وروجک هم جواب داده بود نخیر استعداد ذاتی ام هست که البته اصلن هم ارثی نیست

مهم نوشت : هرماه یک کارنامه از آزمون هایی که اون ماه برگزار شده میدن و ده نفر برتر رو هم اسامی شون رو  اعلام می کنن و ستی توی آذرماه جزو اون ده نفر بود


چقدر از اون قسمت روصه خوانی اش متنفرم

این چند وقت خیلی مراسم ختم رفتم از مراسم خاکسپاری تا سوم و هفتم و چهلم.... از مراسم پدر این دوست و مادر اون یکی رفیق تا نسبت های فامیلی دورتر

راستش نمی دونم این مراسم ها که توی مساجد خشک و بی روح برگزار میشه چقدر می تونه دل صاحب عزا رو آرام کنه شما فکر کن یک سالن که با  صندلی ها به ردیف و پشت بهم پر شده  و صاحب عزا توی یک ردیف صندلی که رو به روی بقیه هست نشستن و همه در سکوت فقط به جلوشون که میشه همون صاحب  عزای طفلی نگاه می کنن و بالای سر صاحب عزا یک تلویزیون هست که اون مجری ای رو که توی قسمت مردانه داره سخنرانی می کنه رو نشون میده و معمولن بی ربط ترین چیزها که هیچ ربطی هم  به متوفی نداره  رو میگه

خدا نصیب هیچ آدمی نکنه ولی خب گریزی نیست و همه مون یک روز داغدار عزیزترین هامون میشیم و من مطمئنم همچین مراسمی منو آروم نمی کنه و ترجیح میدم توی مراسمی باشم که همه اومده باشن با بیان خاطره یا حتی یک بغل  گرفتن و گفتن یک خاطره ی کوچولو از متوفی منو آروم کنن شاید حرف  زدن و اشک ریختن از خاطرات مشترک حتی خاطره ی بامزه و خنده دار از اون فرد متوفی یا هرچی که مربوط به اون بشه بیشتر بهم کمک کنه تا بفهمم زندگی کرده و کلی خاطره بجا گذاشته

مطمئنم که همچین مراسم خشک و بی روحی که مجری هیچی راجع به عزیز من نمی دونه و کلی حرف بی ربط می زنه و کلی آدم مثل بچه مدرسه ای ها روی صندلی نشستن و بهم زل زدن نه تنها منو آروم نمی کنه که عصبی ام می کنه

کاش اینجور مراسم یک جایگزین بهتر داشت