یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

مدیر واقعی

خانوم خبرنگار مشهدی زنگ زده به مدیر بحران مشهد میگه می خواستم راجع به سیل اخیر مشهد باهاتون صحبت کنم و جناب مدیر با تعجب میگه سیل؟! کدوم سیل؟ اون یک آبگرفتگی مختصر بوده

خلاصه که همشهری های عزیزم این سوسول بازی ها چیه آخه 

مگه آدم با یک آبگرفتگی هم غرق میشه آخه این اداها چیه از خودتون درمیارین یک کم محکم وایسین و با یکذره آب خودتون رو غرق نکنین 

ایششش بهتون 


اختلاس اخه

دیشب خواب دیدم همسرجان یک کارت بانکی با مبلغ صد و بیست میلیازد تومن بهم داد و میگه حالا برو دنبال خونه بگرد و بخر آخه چند وقتی هست میگه بیا خونه رو عوض کنیم و بریم سمت محل کار من و مدرسه ی ستی و اونجا خونه بخریم که توی ترافیک نباشیم ولی خب پول نداریم و اول باید اینجا رو بفروشیم و بعدم باید بازم روی پول این حونه بذاریم چون اونور محله اش گرونتر هست و من توان این همه ریسک رو ندارم و هی از زیرش در میرم و البته که نداشتن اون مابتفاوت هم خیلی گزینه ی مهمی هست

خلاصه که توی خوابم با تعجب به همسرجان نگاه می کنم و میگم توروخدا هیچ حرفی نزن و برام توضیح نده پول از کجا اومده چون ترجیح میدم ندونم و خرجش کنم 

صبحی با بدخلقی بیدار شدم و به همسرجان میگم اختلاس گر و مفسد اقتصادی. همسرجان با تعجب نگام میکنه و میگه با کی حرف می زنی و منم خواب دیشب رو تعریف می کنم و می خنده میگه وااای فکر کن حتی میشد علاوه بر تعویض خونه یکدونه خونه باغ هم همین اطراف تهران بخریم و منم میگم وااای اونوقت منم کلی درخت زردآلو و گوجه سبز و خرمالو و گیلاس توش می کاشتم و جلوی ورودی اش هم درخت چنار بعدم میگم ولی توی خواب خیلی حس بدی داشتم

موقع خداحافظی هم تاکید کرد که ده روز تا آخر برج مونده و حواسم به مخارج باشه که کم نیارم چون زودتر از دوم و سوم خرداد براش حقوق نمی ریزن 

نمی دونم چرا وقتی کفگیر به ته دیگ می خوره همه چیز هم توی خونه تموم میشه ایشششش


زیباترین ماه سال

کاش اردیبهشت طولانی تر بود اصن کاش چندماه بود. اردیبهشت پاییز و زمستان

حیف هست آدم توی این ماه زیبا بمونه خونه هر چند این امتحانات نمی َذارن درست و درمون از   این ماه استفاده کرد و لذت برد. امتحان میان ترم بدموقع و لحطه آخری سپهر گند زد به سفری که برنامه ریخته بودم و تازه از اون بدتر اینکه صاحب اقامت گاه بیعانه ام رو پس ندا د


جسارت نسل جدید رو دوست دارم اینکه توی رودربایستی قرار نمی گیرن و اگر نطر مخالف دارن صریح و راحت بیان می کنن

توی مدرسه ی ستی اینا ،آقایی میاد راجع به َپشتکار و سختکوشی بچه هایی ژاپنی و کره ای حرف می زنه و میگه اونجا بچه ها روزی شانزده ساعت از تایم شون رو در مدرسه و برای مطالعه صرف می کنن و برای همین خیلی موفق هستن و یکی از بچه‌ها هم بلند می‌شه و میگه شاید برای همین هست که آمار خودکشی شون هم بالاست 

به خاطر ندارم که ما جرات اینو داشتیم که اینجوری صریح و راحت با بالا دستی مون توی مدرسه مخالف کنیم و راستش این خصوصیت شون قابل تحسین است

دلم سفر می خواد سفری توی دل طبیعت زیبای اردیبهشتی 

وسایلش رو داره می فروشه

دیگه تصمیم گرفتن وسایلشون رو بفروشن و خونه رو پس بدن و خب من هر وقت فرصت کنم میام اینجا خونه ی سابق دایی ممر و عروس جان و از وسایلشون عکس می گیرم و برای عروس می فرستم تا توی کانال تلگرامش برای فروش بذاره

بعصی از این وسایل رو من و عروس جان باهم رفتیم و خریدیم و پشت هرکدوم از اینا کلی خاطره هست و همین خاطرات بهشون روح دادن و واقعیتش اگر تنها بیام مثل امروز با هر عکسی مرور خاطرات می کنم و اشکم سرازیر میشه

سر صبحی با کیف ورزشم رفتم  نزدیکترین باشگاه و همونجا تبت نام کردم و ورزش رو شروع کردم  محیطش خلوت و خوب بود و از همه مهم تر یک پنجره ی قدی و بزرگ رو به یک فضای سبز داشت که موقع ورزش کردن تمام مدت اون فصای سبز جلوی چشم بود و منم در حالی که یک پادکست  در مورد مشروطه رو گوش می دادم روی تردمیل دویدم

حالا فردا هم می خوام برم تی ار ایکس

یک روز بدنسازی و یک روز تی آر ایکس 

یک همچین ورزشکاری شدم 

ایشالله که ادامه دار باشه :) 

.

کاش شهروند  اون کشوری بودم که بهش اخطار میدن از سفر به منطقه ی خاورمیانه پرهیز کنه 

یا حتی اون شهروندی که اصن نمی دونه خاورمیانه کجاست  و ایران با عراق دوتا کشور متفاوت هست

اما خب شهروند اون کشوری هستم که ارزش پولش هر روز پایین تر میاد و سایه ی جنگ بالای َسر کشورش هست و  درخواست ویزاش ریجکت میشه  چون مردم کشورش مدام در حال مهاجرت هستن و  احتمال میدن که  اون  هم برنگرده و از شرایط فاجعه ی کشورش فرار کنه 

بازم جریمه شدم

روز سیزده فروردین و در مسیر بازگشت به خانه در حالی که  خواب بودم ماشین مون جریمه ی حجاب شد

خدایی توی خواب هم باید حواسم به روسری ام باشه؟!

انشالله که همگی به راه راست هدایت شویم


نوروزتون مبارک

نیمه ی اول تعطیلات تموم شد و راهی نیمه ی دوم و مرکز دنیا هستم 

و چند روز دیگه چهل و شش ساله می شوم ولی هنوز هم برای مامانم بچه ام و باید بهم یادآوری کته که به فلانی زنگ بزن و تبریک عید بگو یا درحالی که تلفنی داره با دختر عموش حرف می زنه گوشی رو بده دستم و بگه پریسا هم می خواد بهتون تبریک بگه. هیع 

راستش من نمی جنگم برای تغییر دادنش اما تمام تلاشم رو می کنم که حواسم باشه من همچین کاری رو نکنم

فکر کنم تا حدودی موفق بودم البته اینو بعدا باید از سپهر و ستی پرسید 

با دختردایی ها و تک پسردایی باقی مونده در ایران ایام خوشی رو گذروندم و نصف تایمم هم در حال صحبت با اقوام و دوستان پراکنده در این کره ی زمین بودم 

تعدادمون کم بود و نشد یک مافیای درست و درمون بازی کنیم فقط یکبار بازی کردیم که اونم بازی کن ها آماتور بودن و فایده نداشت 

جای دایی ممر و عروس جان خالی بود اونا پایه های خوبی برای این بازی بودن 

مشهد حال و هوای نوروزی نداشت. آخه هرسال کلی  آیتم نوروزی توی گوشه و کنار شهر بود و مردم  گاهی صف می بستن که با این آیتم ها عکس بگیرن ولی امسال تک و توک المان نوروزی می دیدی

حتی سفره ی هفت سینی که هرسال جلوی حوض توی آرامگاه فردوسی می ذاشتن رو امسال یک گوشه ی محجور گذاشته بودن که خیلی توی چشم نبود

کنار مزار شجریان با همراهی اون یکی داماد خانواده که خیلی خوش صداست مرغ سحر خوندیم و جمعیت حاضر در آرامگاه فردوسی، همراهی مون کرد و خیلی لذت بخش بود 

چهارشنبه سوری

معمولن اینجوری هست که خانواده ها نگران کارهای خطرناک فرزندانشون هستن مخصوصا پسرهای جوان و نوجوان شون که کم تجربه و پر انرژی هستن 

توی خونه ی ما برعکس هست و ما همگی باید نگران همسرجان و شیطنت هاش باشیم و اینجوری هست که هرسال میگم عزیز دلم فقط یک آتیش روشن می کنیم و از روش می پریم لطفا چیزی نخر و هرسال هم همسر میگه وا نه بچه ها دوست دارن فشفشه و ترقه داشته باشن و ذوق می کنن و اینجوری هست که من باید یکی از بچه ها رو هرسال با پدرجان شون راهی کنم تا مواظب بابا باشن که چیز خطرناک نخره و به دو سه تا تیکه وسیله ی آتیش بازی اکتفا کنه 

امسال هم به همبن منوال گذشت و در حالی که همه مون به پدرجان عزیز پنجاه و خورده ای ساله التماس می کردیم یک گوشه آروم وایسته و ترقه هاش رو توی آتیش نندازه تا ما با خیال راحت بپریم سپری شد  

البته امسال یک استثنا هم داشت اونم اینکه موقع روشن کردن یکی از فشفشه هاش دستش رو سوزوند و کارش به درمانگاه و پانسمان رسید و البته همچنان باز هم پر از هیجان و انرژی بود و وقتی برگشت بازم می خواست آتیش بسوزونه

 

کمد ها

امان از کمدها یعنی حاضرم بارها و بارها کابینت های آشپزخونه رو بریزم بیرون و دوباره بچینم ولی سراغ کمد اتاق ها نرم اونجا همه چیز پیدا میشه از لباس و کیف و کوله بگیر تا لپ تاپ و تخت نرد و مدارک مهم  اداری( هوف از این یکی که همسرجان اینجا رو با بایگانی اشتباه گرفته و خدایی دلم می خواد همه شون رو آتیش بزنم) و سوابق تحصیلی و اسناد ملکی و ماشین . از گیم برده‌ای مختلف بگیر تا آچار پیچ کوشتی  و سه پایه ی موبایل و چندتا رول اصافی کاغذ دیواری و مدارک پزشکی، از چمدون تا اسباب بازی و توپ. خلاصه هرچیزی پیدا میشه و خدایی مرتب کردن و سر و سامان دادان بهشون انرژی مضاعف می خواد

باید سرحال باشم و حتما صبح باشه و کسی هم خونه نباشه این آخری خیلی مهم هست یعنی اگر یکی خونه باشه من تمرکزم رو ازدست میدم و نمی تونم

تازه اونوقت پامیشم میرم سروقت کمد لعنتی و یک پادکست هم می زارم و مشغول میشم و این پروسه ساعت ها زمان می بره تازه اونم فقط یک کمد 

امروز از صبح مشغول یک کمد بودم ولی متاسفانه هنوز تموم نشده و مجبور شدم نیمه رهاش کنم و برم دنبال ستی و الانم آوردمش کلاس موسیقی و تا اون سرکلاس هست من اینجا رو بروز می کنم 

متنفرم از اینکه نصفه مونده 

باید زود برگردم و خودم رو توی اتاق حبس کنم و اجازه ی ورود به احدالناسی رو ندم و تمومش کنم 


گوشواره

اولین بار وقتی ستایش پنج شش ساله بود گوشش رو سوراخ کردم و البته زود هم بست چون همکاری نمی کرد که گوشواره داخل گوشش بمونه و دیگه بیخیالش شدم تا همین تابستون که به اصرار خودش رفتیم و دوباره گوشش رو سوراخ کردیم و هی هم مدل گوشواره عوض می کرد می خوام بگم اینبار موفقیت آمیز بود تا اینکه این آخرین گوشواره که یک گوشواره ی میخی هست یک ماهی توی گوشش بود خود گوشواره طلاست ولی پشتی گوشواره از جنس پلاستیک هست از این سیلیکونی های نرم و کوچولو

چند روز پیش ستی می خواست اینو دربیاره و یکدونه دیگه گوشش کنه ولی دید انگار یکیش گیر کرده و درنمیاد و منو صدا و زد و دیدم اون پشته ی گوشواره کلن داخل لاله گوش فرو رفته و دیده نمیشه. نگم که چقدر حالم بد شد و یکدفعه ضعف کردم. مادر و دختر با دیدن زخم و خون خیلی زود فشارمون میوفته البته سپهر هم همینطوره و فقط همسرجان هست که خیلی راحت با انواع زخم و خون برخورد می کنه

دیدم کار من نیست و بردمش اورزانس بیمارستان نزدیک خونه و اونجا گفتن ما نمی تونیم و ببرش یکجای دیگه و باهم رفتیم یک بیمارستان دیگه و اونجا ما رو راهنمایی کردن که برین بیمارستان رسول یا امام خمینی چون اونا دستگاهش رو دارن و ما اینجا اگر بخوایم انجام بدیم باید بستری بشه و بره اتاق عمل 

خلاصه اول رفتم اورزانس رسول و اونجا بهم گفتن برو درمانگاه علوی سمت گمرگ و اونا دستگاهش رو دارن راستش باور نکردم و گفتم یک چیزی میگه مگه میشه این همه بیمارستان به دک و پوز ی دستگاه واسه خارج کردن این پلاستیک نداشته باشن و بعد منو ارجاع بدن به یک درمانگاه اونم سمت گمرک. واسه همین رفتم سراغ بیمارستان امام خمینی و جالبه اونجا هم همینو بهم گفتن و آخرش با ستی راهی گمرک شدیم حالا همسر هم هی زنگ میزنه چی شد و کجا بیام و من مدام بهش بیمارستان جدید و مسیر جدید می گفتم و آخرش دیگه رسیدم درمانگاه علوی، یک درمانگاه کوچیک و جمع و جور با یکدونه پزشک و یک منشی و چندتا بیمار توی نویت 

وقتی نوبت ما شد جریان رو برای دکتر تعریف کردم و گفتم بعد ار مراجعه به چهار بیمارستان که دوتاش خصوصی بود و دوتاش هم دولتی آخرش به شما رسیدم و گفتن شما دستگاه مخصوص اینکار رو دارین و دکتر یک نگاهی به گوش ستی کرد و گفت این دستگاه نمی خواد و خودم درش میارم و دستگاه برای چیزهای پیچیده تر هست و این کاملن مشخصه کجای گوش گیر کرده و بعدم ما رو برد توی اتاق جراحی سرپایی و با یک آمپول بی حسی لاله ی گوش ستی رو بی حس کرد و با پنس مخصوصش از سوراخ پشت گوش اونو خارج کرد و گوش پانسمان کرد و بعدم گفت احتمالن که این سوراخ بسته میشه

خلاصه که این پروسه نصف روز مارو گرفت اونم با استرس چون وقتی بهت میگن ما نمی تونیم و برو فلان‌جا، خب آدم فکر می کنه چه کار پیچیده ای ممکنه باشه و خب توی این راه های تهران به پنج جای متفاوت سر زدن یعنی نصف روز دور دور توی خیابان 

ختم به خیر شد . خلاصه که مراقب اون پشته ی گوشواره تون باشین مخصوصا اگر از جنس این سیلیکونی ها هست