یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

دخترکم

یک خواهر و برادر رو توی خیابون می بینیم و ستایش می گه مامان ببین اون نی نی داداشش دختره ! می گم نه مامان جان اون خواهرشه اخه دخترا که داداش نمی شن با قیافه ی حق به جانب می گه مگه نمی بینی بزرگه اندازه ی داداش سپهره ...از نظر ستایش هر بچه ی بزرگتری حتما داداشه حالا می خواد دختر باشه یا پسر !!!

یکی از همسایه ها اومده خونمون و ستایش محکم دست منو فشار می ده و ملتمسانه نیگام می کنه به همسایه می گم پس کو بارمان؟ می گه داشت غذا می خورد بعدا خاله اش میارتش دوباره ستی دستم و فشار می ده اینبار با چشمای پر اشک نیگام می کنه دوباره  به همسایه می گم می شه الان بارمان رو بیارین اخه ستایش دلش تنگ شده اون بنده ی خدا هم می ره دنبال پسرش و همین که وارد خونه می شن بارمان سراغ سپهر رو می گیره ستایش هم جواب می ده رفته کلاس زبان ولی من هستما اون نیم وجبی هم با بی محلی می ره اتاق ستایش و مشغول بازی می شن و هر چند دقیقه یکبار هم میاد از من می پرسه خاله پری سپهر کی میاد و هر دفعه هم ستایش می گه من که هستم هی واسش شکلات می بره و همه ی اسباب بازیاش رو با دست و دلبازی بهش می ده یه همسایه جان می گم به این پسرت بگو یک کم دخترم رو تحویل بگیره اگه دخترم دچار شکست عشقی بشه همه اش زیر سر بارمان تو هست ها   اونم غش غش می خنده و همین موقع سپهر می رسه و بارمان با ذوق میاد استقبالش  ولی سپهر با بی محلی سلام می ده می ره تو اتاقش بهش می گم مامان جان بارمان خیلی منتظرت بوده ها بیا یک کم باهاشون بازی کن ایشونم جواب می ده من حوصله ی بچه کوچولو ندارم می گم چرا می فرمان اخه خیلی خنگن هی باید هر چیزی رو براشون توضیح بدی بعدم در اتاقش رو می بنده   فقط نمی دونم چرا ستایش ذوق می کنه و چشاش برق می زنه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد