یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

خاطره

اوایل ازدواج، همون روزایی که هی خونه ی این و اون به عنوان پاگشا دعوت می‌شدیم، یکبار خونه ی یکی از اقوام دور و خب بسیار رودربایستی دار به صرف شام دعوت شدیم.. یک‌جایی از گپ دورهمی، همسرجان یک اشتباهی داشت انجام می‌داد و هرچی هم من چشم و ابرو میومد الحمدلله اصلن متوجه نمیشد و منم بفکرم رسید بهش اس ام اس بدم ولی خب اصلن متوجه ی اس ام اس نشد و اینباربرای اینکه متوجه اش کنم تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم تا حداقل موبایلش رو برداره و اس ام اس رو ببینه ولی خب موبایل سایلنت روی میز کنار دستش بود و متوجه نشد اما این دایی ممر نازنین از اونور سالن متوجه شد و خودش رو رسوند به گوشی همسرجان و گفت داره زنگ میخوره و بعدبه صفحه ی گوشی نگاه کرد و گفت اوا زنت داره بهت زنگ میزنه بعد رو کرد به من و گفت چرا بهش زنگ میزنی وقتی اینجا رو به روت نشسته... منم بعد از اینکه بنفش و ابی و قرمز شدم و درحالی که کلی چشم داشت منو نگاه می کرد و همه منتظر جواب تازه عروس بودن گفتم حواسم نبود اینجا نیست یعنی تنها چیزی که به ذهنم رسید بگم همین بود 

هیچی دیگه داداش جان یک نگاه عاقل  اندر سفیه به من انداخت و بعد رو کرد به همسرجان و گفت بهت انداختیم ها، بد هم انداختیم

حالا چی شد یاد این خاطره ی عهد عتیق افتادم، واسه اینکه اون مدتی که همسرجان کرونایی شده بود گاهی این داداش جان برای ما غذا و خوراکی می‌آورد و یکدفعه کلی خوراکی از جانب مادر عروس جان برای من آورد (مادر عروس جان گاهی که از مشهد برای دخترش خوراکی می فرسته لطف می کنه و برای منم چیزهایی میزاره) توی این خوراکی ها یک دبه ی کوچیک عناب تازه بود و منم یک مقدار از عناب رو ریخته بودم توی ظرف روی میز جلوی کاناپه و بقیه اش همینجوری توی دبه ی در بسته گوشه ی کانتر آشپزخونه مونده بود

دو سه روز پیش که دایی ممر و عروس جان باهم اومده بودن خونه مون، دایی ممر در اون دبه رو باز کرد و گفت اینکه کپک زده و گند زدی به عناب ها که... حالا منم جلوی عروس جان کلی شرمنده ‌شده بودم که مرحمتی مادرش رو اینجوری بهش گند زده بودم و نذاشته بودم توی فریزر و هی می خواستم حرف رو عوص کنم و داداش جان اصرار داشت مکالمه رو ادامه بده و بگه که من که گفتم مادرش گفته توی فریزر نگه دار و چرا اینجا ولش کرده بودی و آخرش دلم می خواست بزنم توی سرش و بگم احتمالا عمدا کردم و اینجا هم جلوی چشم گذاشتم تا عروس ببینه که من گند زدم به این سوغاتی مادرش

هوففففف واقعا 

نظرات 12 + ارسال نظر
گولو یکشنبه 2 آذر 1399 ساعت 20:38

سلام
این دایی ممر قشنگ مکافات عمل هست

آره والا

پریا یکشنبه 2 آذر 1399 ساعت 21:06

وقتی در مورد آقایون، چه همسر، چه برادر گرامی مینویسی میفهمم همه مردا عین همن و این اصلا ربطی به نسل و مکان زندگی و سن و سال نداره!!
چرا واقعا اینجوریه؟
مهمون غیر شمالی داشتیم. مامان جان صرفا جهت رنگین کردن سفره در کنار غذاهای معمول دو نوع غذای محلی هم درست کرده بود. از قضا مهمونا عاشق همون دو نوع غذای محلی شدن و خیلی زود تموم شد. بابا چند بار به مامانم گفت خانم برو ظرفو پر کن. طفلی مامانم اینور هی چشم و ابرو که دیگه نیست، تموم شده.
ولی بابام متوجه نمیشد. آخر یکی از خانمای مهمون گفت آقای فلانی گمونم تموم شده حتما فکر نمیکردن ما از غذای محلی استقبال کنیم. بقیه غذاها هم لذیذه اونا رو میخوریم...‌
یهو همه ترکیدن از خنده.

وااای پریا از دست این اقایون
چقدر با مامان همدردی می کنم و بقول تو کوچیک و بزرگ و تجربه دار و بی تجربه هم نداره
راستش من بعد از این همه سال آخرش به این نتیجه رسیدم که همون اول که همسرجان میگه این ظرف رو پر کنم بگم که تموم شده و کمتر حزص بخورم
والا بخدا

یه مامان یکشنبه 2 آذر 1399 ساعت 23:29

بهت انداختیم بد هم انداختیم.

می بینی توروخدا

بهار یکشنبه 2 آذر 1399 ساعت 23:52

تا دایی ممر هست چه احتیاجی به خواهرشوهر؟

دقیقا همینطوره و من بارها اینو بهش گفتم

عاطفه دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 00:43

بد کردی مادر
بد کردی عنابها رو کپکوندی
ولی دایی هم بد جور پتکوندت

خیلی باحال بود
ممنونم بابت خاطره شیرینتون

این داداش کوچیکه خیلی خره

افق دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 08:10 http://ofogh1395.blogsky

احتمالا هم تهش با افتخار نگفت خوشت میاد همچین داداشی داری که بهت نحوه ی نگهداری ترشی انبه رو میگه؟

همیشه که ادعای کدبانوی رو داره

فاطمه دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 08:55 http://fatamfatam2000.blogfa.com

"حواسم نبود اینجا نیست"
خاله پریسا من ۱0 دقیقه است دارم میخندم به این جمله :))))))))
"بهت انداختیم ها، بد هم انداختیم"
اینجا دیگه مردم از خنده

خیلی خاطره ی خوبی بود.
کلا دایی ممر خب ای خوبه :)))))

یعنی اون لحظه هیچ جمله ای به ذهنم نرسید
این داداش کوچیکه ی من کلا دوست داره آدم رو ضایع کنه

سمیه دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 09:18

امان از دست این ته تغاریا ولی خدایی با حالن پریشب برادر کوچیک من زنگ زده ارزش معنوی این هدیه که دادی خیلی ها ولی نقره اصل یا فرع الان خیلی گرون شده می خوام ببینم چقده از اون ور خانمش می گه خیلی بیشعوری
ولی خیلی خوبن و کلی می خندونمون به این حرفاشون نگاه نکنید مطمن باشین اقای همسر جرات نداره چپ نگاتون کنه والا می دونه با چه برادری طرفه

خدا حفظش کنه
آره خیلی خوبن و مایه ی شادی و مسرت توی جمع هستن البته منهای اون ضایع کردن هاشون

مخمور دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 11:25

سلام
امان از دست این برادرها

امان

Nafis دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 13:19

سلام عزیزم . ناراحت نشو .آقایون همینن دیگه ...من هنوز بعد از بیست سال زندگی از دست همسر جان حرص میخورم بابت اینکه چه حرفی رو کجا بگه و کجا نگه ... ایما واشاره و نیشگون گرفتن های یواشکی هم فایده ای نداره ....

وااای نفیس جان این ایما و اشاره و نیشگون رو که نگو... شده گاهی بلند میگه چیزی شده چرا هی ابروت می پره بالا یا میگه چرا هی از زیر میز به پام لگد میزنی... هیچی دیگه الان خیلی ریلکس ترجیح میدم هرگندی داره میزنه رو بزنه و بدترش نکنم

ربولی حسن کور دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 22:02 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
این صداقت آقایون هم مایه دردسره

سلام آقای دکتر
هلاک این صداقتم والا

زهرا سه‌شنبه 4 آذر 1399 ساعت 10:23

سلام. قشنگ جا داره قطع رابطه کنید

والا بخدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد