یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

مرغ تخم طلا

از وقتی از مشهد برگشتم ستایش سر مهدکودک رفتن اذیت می کنه یکدفعه بهانه اش چسب دماغ میس الهه هست و اون که دیگه قرار شد اصن نره سر کلاسش یکدفعه خوابش میاد و حوصله نداره یکدفعه می گه خسته می شم اینقدر نقاشی بکشم یکدفعه ی دیگه میگه دوست ندارم شعر بخونم خلاصه که هر دفعه یک بهانه ای هست و من بیچاره باید دم در مهدکودک کلی التماسش کنم و نازش رو بکشم و تازه یکساعت هم اونجا بشینم تا راضی بشه امروز که گریه می کرد که تو هم همین جا باش منم گفتم باشه هستم می رم روی مبل مخصوص مامانا میشینم تو هم برو کلاست اونوقت این نیم وجبی سوییچ ماشین رو ازم گرفت تا مطمئن بشه من نتونم برم جایی بعدشم رفت از توی کلاسش و یک کتاب قصه به اسم مرغ تخم طلا برام اورد تا حوصله ام سر نره !!!! و اینگونه شد که من امروز صبحم رو توی مهد گذروندم

همسر جان زنگ زده که کجایی می گم توی مهدم و جریان رو براش تعریف می کنم می خنده و می گه خوشم میاد بالاخره یکی پیدا شد از پس تو بربیاد  

تمام اینا هم در حالیه که دارم دندونام رو روی هم فشار می دم و بزور لبخند می زنم

- مامان من تخم مرغ می خوام

+ باشه عزیزم         یک تخم مرغ اپ پز می زارم جلوش

-نه اشپز (همون اب پز) نمی خوام نیمرو باشه

+بیا قربونت بشم اینم تخم مرغ نیمرو

ـ کلاس میس الهه نمی رم ها

+ باشه اشکال نداره نرو           دارم توی کیفش شیر می زارم

ـ نه این کیف صورتیه رو نمی خوام ابیه رو می برم

+ باشه

ـ شیر ساده نمی خوام شیر توت فرنگی بزار

+ باشه         لباس قرمزهاش رو اماده کردم که بپوشه

ـ نه اینا رو نمی خوام اون لباس ابیه رو می خوام تا به کیفم بیاد

+ باشه ..... دیگه دستشویی نداری خوب فکر کن ببین پی پی نداری

ـ نه ندارم

+ مطمئنی دیگه        

ـ (سرش رو بر می گردونه عقب و از باسن مبارکش می پرسه ) بام بام (همون باسن) پی پی داری بعد هم خودش میگه نه

لباساش رو تنش می کنم و کفشش رو هم می پوشه بعدش می فرمان

ـ مامان پی پی دارم

دوباره همه ی لباسا رو در میارم و می برمش دستشویی

ـ به خاله مریم بگو خودم پی پی کردم (انگار بقیه ماماناشون واسشون پی پی می کنن والا!!)

+ چشم می گم حالا دیگه بریم

ـ اون هاپو قهوه ای رو هم ببریم

+ باشه

توی حیاط مهد کودکیم

ـ یک کم برم توی چامپینگ بپرم

+ باشه برو فقط زود باش

ـ یک کم تاب بازی کنم

+ باشه عزیزم فقط دیگه ظهر شد ها

ـ حالا سرسره سوار شم

+ مامان جان یک کم زودتر لطفا

دیگه رضایت می ده از پله های مهدکودک بریم بالا

ـ مامان برام اون بادکنک زرده رو می خری

+ اره

ـ اون تل صورتیه رو هم بخر

+ باشه

ـ بعد از مهد کودک بریم پارک

+ چشم می ریم

ـ چون دختر خوبی بودم بعدشم بریم خونه ی دریا تو هم بیا

+ باشه

می رسیم جلوی در کلاسش دست منو محکم گرفته و ول نمی کنه

ـ مامان ایندفعه هم روی صندلی مامان بشین و کتاب بخون

+ باشه

ـ کلید ماشین رو هم بده من نگه دارم

+ بیا اینم کلید

توی عمرم اینقدر به کسی باج نداده بودم هوفففففففففففففف

روز پاییزی

از راهی کردن یک مسافر مخصوصا اگه عزیز هم باشه متنفرم   دیروزم که یک روز پاییزی به تمام معنا بود با اون هوای ابری و بارونی گرفته اش حال و هوای دلم رو که گرفته بود گرفته تر کرد با این که این خان داداشمان خیلی ادم شلوغ  و پرسرو صدایی نیست (برخلاف دایی ممر) ولی دیروز خونه یکدفعه ساکت و گرفته شد کاش می شد ادما همیشه پیش هم بودن و اینقده حسرت روزای کنار هم نبودن رو نمی خوردن

همسایه ها یاری کنید تا من بچه داری کنم!

واسه سپهر دنبال مدرسه می گردم الان کلاس ششم هست و سال دیگه می ره دوره ی اول متوسطه (همون راهنمایی خودمون) اگه مدرسه ی خوب سراع دارین بهم خبر بدین لطفا

مدرسه ای می خوام که توی محدوده ی ۲ یا ۵ باشه (نمی خوام خیلی از خونه دور باشه و توی ترافیک بمونه)

کادر اموزشی قویی داشته  باشه

از نظر پرورشی و جو حاکم بر مدرسه و فرهنگ ورفتار بچه ها معقول باشه (می دونم که همه ی بچه ها مثل هم نیستن و توی همه جا خوب و بد هم پیدا میشه اما بعضی از مدارس هم هستن که به داشتن بچه ها خلاف معروفن منظورم اینه که همچین جایی نباشه)

خیلی مذهبی نباشه (دوست ندارم محیط مدرسه با اون چیزی که توی خونه هست خییییییلی متفاوت باشه)

ساختمون مدرسه هم واسه مدرسه ساخته شده باشه نه از اینایی که یک خونه رو اجاره می کنن و تبدیلش می کنن به مدرسه

خودم فعلا فقط مجتمع اموزشی علامه طباطبایی رو پیدا کردم که شعبه ی ابشناسانش بهم نزدیکه هنوزم خودم نرفتم ببینمش و فقط تعریفش رو شنیدم ممنون می شم اگه راهنماییم کنین و مدارسی رو که می شناسین بهم معرفی کنین

گرممه!!!

دو سه روزی هست که مامان و بابا به همراه داداشا اومدن تهران و شنبه هم که داداش خارجیمون می ره ولایتش این دفعه خیلی زود گذشت هم مدت زمانی که ایران بود کم بود همه اش سه هفته هم این که مدت زمان کمتری رو اومد تهران و منم که به خاطر سپهر نمی تونستم بیشتر مشهد بمونم اینه که این دفعه کم دیدمش

بابا خیلی سرمایی هستن شما فکر کن توی این هوای تهران یک بلوز و شلوار نخی پوشیده دوباره روش یک ژاکت با این شلوارای زخیم که توش کرکی هست می پوشه و دوتا هم جوراب روی هم پاش می کنه !!!! تازه اینا لباسای خونه اش هست این در حالیه که من شوفاژ ها رو روشن کردم... هر چند دقیقه یکبار هم می ره روی تراس و پکیج رو زیادش می کنه باز من یواشکی می رم کمش می کنم اخه باور کنین دارم توی خونه اب پز می شم بعدشم هی بهم می گه خونتون سرده ها!!!! یک چیزی بپوش اصن واسه همینه که بچه ام (منظورش ستایشه) رو سرما دادی!!!! اجازه هم نمی ده من لای هیچ کدوم از پنجره ها رو باز کنم تا یک کم لای پنجره ی اشپزخونه رو باز می کنم می گه وای داره از یک جا سوز سرد میاد و سریع می بندتش منم تا از خونه می ره بیرون همه ی در و پنجره ها رو باز می کنم تا یک کم نفس بکشم !!!!خلاصه که اگه توی اخبار اعلام کردن یک بیچاره ای توی این هوا گرما زده شده اصن تعجب نکنین چون مطمئنن اون ادم منم 

داداش کوچیکه (همون دایی ممر) ده روز رفته بود مشهد و با مامان اینا برگشته ...همون روز اول که اومده بودن شب همگی دور هم نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم این داداشمان دراز کشید کف زمین و پاهاش رو گذاشت روی مبل و دستاش رو هم باز کرد و یک نفس عمیق کشید و گفت اخیش خیلی دلم واسه خونه ام تنگ شده بود!!!! بعدشم خطاب به همسرجان فرمودن می دونم دلت برام تنگ شده بود دیگه تنهات نمی ذارم!!!!

داداش خارجی حموم کرده بعد بهم می گه یک پلاستیک کوچیک بده لباس زیرام رو بزارم توش بهش می گم الان می خوام ماشین لباسشویی رو روشن کنم بنداز اون تو تا شنبه هم که می خوای بری خشک می شه اونم در حالی که داره لباسش رو می اندازه توی ماشین بهم می گه ببین من فقط همین یک دست لباس زیر سفید رو دارم ها بقیه اش رو مامان زحمت کشیده و صورتیش کرده   خوشم میاد مادر و دختر عین همیم و فقط در زمینه ی رنگ صورتی تخصص داریم 

پاییز و ادرنالین

این پاییز همیشه حواسش هست که یک وقت ادرنالین خون من کم نشه.. هرچی اتفاق عجیب و هیجان انگیزه توی پاییز برام اتفاق می افته از اتفاق های خوب مثل ازدواجم و تولد پسرم گرفته تا اتفاق های بد مثل مریضی سپهر و کمر درد همسر(در حد عمل دیسک کمر) و مشکل ستایش....حالا هم یک مشکل جدید...گفته بودم که یک خونه پیش خرید کردیم که دیگه داره اماده می شه ...ما این خونه رو از یکی از دوستان خانوداگیمون در مرحله ای که هنوز یک خونه ی کلنگی بود و اون قصد تخریب و بازسازیش رو داشت خریدیم البته همه اش رو نخریدیم یعنی چون پولمون کم بود خودش بهمون پیشنهاد داد که هر چقدرش رو می تونیم بخریم بقیه اش رو هم هر وقت پول اومد دستمون به قیمت روز بخریم و خوب تا اون موقع هم ما می تونیم بریم توی خونمون و بابت این متراژی که نخریدیم بهش اجاره بدیم این شد که ما ۹۵متر از یک  خونه ی ۱۴۰متری رو خریدیم ...حالا این دوست جان می گه پول لازم داره و می خواد ۴۵ متر باقی مانده رو بفروشه اونم به مبلغ ۲۰۰میلیون و خوب صدالبته که ما همچین پولی نداریم

همین هفته ی پیش بود که من داشتم رویاپردازی می کردم و با خودم می گفتم که وقتی ما بریم خونه ی خودمون دیگه شیمی درمانی ستایش تموم شده و منم یک جشن بزرگ برای تولد ستایش توی خونه ی جدید می گیرم تازه داشتم نوع غذا رو انتخاب می کردم و تعداد مهمونام رو می شمردم که فردا ش این دوست جون خبر داد که پول لازم داره.....اخه خداجون حداقل می ذاشتی من دو روز با این رویام خوش باشم بعد این جوری حال من رو بگیری....این یک هفته هم دوباره مثل تمام شوک هایی که بهم وارد می شه بهم ریخته بودم ....خوب این مشکل هم دوتا راه حل داره یا باید پول جور کنیم و این ۴۵ متر رو بخریم که بعید می دونم بتونیم یک همچین مبلغی جور کنیم و یا کلا خونه رو بفروشیم و با سهممون یک خونه ی ۱۰۰متری بخریم البته راه حل سومی هم وجود داره اونم این که باسهممون یک خونه ی چند سال ساخت بخریم شاید ارزون تر باشه و ما هم بتونیم خونه ی بزرگتری بخریم که حداقل ۳خوابه باشه

پ.ن:فردا ستایش شیمی درمانی داره لطفا براش دعا کنین این چند جلسه باقی مونده هم به خیر بگذره و اذیت نشه

پ.ن:خدا جون من اشتباه کردم اصلا غلط کردم گفتم محله ی خونمون رو دوست ندارم الان که فکر می کنم می بینم خیلی هم محله ی خوبیه می شه خودت یک جوری درستش کنی بریم همون جا بشینیم

یک عدد درازگوش

بنده استعداد عجیبی در درازگوش شدن دارم در حدی که این ستایش نیم وجبی هم متوجه شده و نهایت استفاده رو از این استعداد خدادادیه مادرش می بره چند روز پیش که اتاقش رو مرتب کرده بودم بعد از نیم ساعت که برگشتم دیدم تمام زحمات من رو نیم ساعته برباد داد این شد که با ابروهای گره کرده و دست به کمر و صدای بلند گفتم (این چه وضعیه مگه من الان اینجا رو مرتب نکرده بودم )اونوقت نیم وجبی هم با یک لبخند که از این بناگوش تا اون بناگوشش باز بود می گه (مامانی اخم بده خنده خوبه )وخوب.. در کسری از ثانیه این گوش های ما دراز شد و تغییر موضع دادیم و بغلش کردیم و بوسیدیمش گفتیم (فدای سرت مادر خودم دوباره مرتبش می کنم ) و ایشون ادامه دادن (حالا برام جایزه می خری ؟)وبنده متحیر پرسیدم (چرا اونوقت؟) ...ستایش:(چون دختر خوبی بودم)...بنده:

خوب وقتی یک بچه ی ۳ ساله متوجه این استعداد مادرش می شه مسلما یک مرد ۴۱ ساله هم متوجه این استعداد می شه .....هفته پیش ۱۳دهمین سالگرد نامزدیمون بود و من صبح که همسر جان داشتن می رفتن سر کار ازشون درخواست کردم که امروز زودتر بیان خونه و ایشون هم با همون زبان چرب و نرم همیشگیشون گفتن حتما ..چون امروز روز مخصوصیه و همچنین چون فردا صبحش عازم ماموریت است تمام سعیش رو می کنه که زود بیاد تا بیشتر پیش هم باشیم ...نشون به اون نشون که ساعت ۷شب تازه از شرکت تماس گرفت وقتی من شماره شرکت رو دیدم با توپ پر تلفن رو جواب دادم که مگه قرار نبود زود بیای همسر جان هم دوباره با همان زبان چرب و نرم فرمودن که گرفتار شده اند و چون از فردا به مدت یک هفته ماموریت هستند مجبورن امروز کمی بیشتر بمانن و کارهای این یک هفته رو راست وریس کنند وگفتند ولی دلشان پیش بنده است و یاداوری کردند ۱۳ سال پیش در همچین ساعتی داشتیم چه می کردیم و خلاصه کلی زبان ریختند و بنده بعداز خداحافظی کردن متوجه شدم علاوه بر بلند شدن یک متری گوشهایمان پشت گوشهایمان هم حسابی مخملی شده است ..بماند که همسر جان ساعت ۹شب امدند و یک ساعتی با بچه ها مشغول بودن و بعد هم که اون ها خوابیدن مشغول جمع کردن وسایلشان برای ماموریت شدند و بنده هم همونطور که روی مبل نظاره گر همسر بودم خوابم برد و ساعت ۱۲ شب همسر جان بیدارمان کردن که پاشو سر جایت بخواب و پرسیدن سوغاتی چی دوست داریم و ما هم گفتیم هیچی و بهتره با این دلار خدا تومن چیزی نخرند که به پول نقد بیشتر نیازمندیم و جریان کابینت ها رو یاد اوری کردیم.....و ۱۳دهمین سالگرد نامزدیمون این گونه گذشت هرچند از عدد ۱۳ بیشتر از این هم نمی شه انتظار داشت

دیروز متوجه شدم که چه سلیقه ی گران قیمتی دارم ...توی سهروردی هر کابینتی رو که می پسندیدم متری ۲.۵ الی ۳.۵ میلیون تومن بود و خوب این مبلغ یک سوم موجودی ما هم نبود فکر کنم مجبورم روی سلیقه ام کارکنم و کمی تعدیلش کنم    اخه این چه وضعشه من دلم از همون کابینت خوشگلا می خواد

پشیمونم

دیروز یکی از دوستان هم دانشگاهی تماس گرفته بود برای خداحافظی ..خودش وهمسرش از بچه های دانشگاهمون بودن درواقع از همکلاسی های همسرجان هستن(من و همسر هم دانشگاهی هستیم اما در دو رشته متفاوت ) ...امشب با دوتا بچه هاشون برای همیشه از ایران می رن ...صبح که از خواب پاشدم یک ایمیل از یکی از صمیمی ترین دوستان دوران دانشگاه داشتم تمام چهارسال رو باهم توی یک اتاق بودیم یک عکس فرستاده بود از جنین ۲۸ هفته اش ...اونم ۶سال پیش از ایران رفت ..می دونین خیلی حسه بدیه یکدفعه پرت شدم به خیلی قبل موقعی که سپهر رو باردار بودم وهنوز درسم تموم نشده بود وچقدر این دوستام هوام رو داشتن ..یاد روزی افتادم که با سپهر ۵ماه در جلسه ی دفاع یکی دیگه از دوستام شرکت کرده بودم و مثلا قرار بود کمکش باشم اونم الان ۴ ساله که با همسرش از ایران رفته دختر کوچولوش هم همون جا بدنیا اومد ...تا ۶ماه دیگه هم یکی دیگه از دوستان هم دانشگاهی با همسرش و پسرش از ایران می رن ...این وسط تو می مونی و یک حس دلتنگی یک بغض که راه نفس کشیدنت رو می گیره ..چرا این اتفاق داره می افته ؟

اوایل ازدواجمون همسر خیلی اصرار داشت که برای رفتن اقدام کنیم می گفت می تونیم یک بورس تحصیلی برای هر دوتامون بگیریم و بریم اما من مخالف بودم می گفتم دلم برای مادرم تنگ می شه نمی تونم دوریش رو تحمل کنم همسر جان هم دلیل می اوردن که سالی یک بار ما میایم یک بار هم مادرت میاد پیشمون ..مگه الان از مادرت دور نیستی مگه چند بار در سال می بینیش ..منم جواب می دادم درسته الانم دورم اما هر وقت اراده کنم می تونم برم مشهد و ببینمش اصلا قضیه فقط مادرم نیست اینجا وطن من است هیچ جای دیگه ای به من این حس تعلق رو نمی ده من برای کوچکترین اتفاقش کلی ذوق می کنم مثلا از این که یک پارک جدید ساخته بشه یا تیم ملی فوتبالم برنده بشه احساس خوشحالی می کنم اما برام مهم نیست که تیم المان قهرمان بشه یا یک پارک توی لندن ساخته بشه اخه اونجا مال من نیست اصلا اگه همه مثل تو فکر کنن وبرن پس کی بمونه و این وطن روبسازه و......

حالا پشیمونم باید میرفتم این پشیمونی یک شبه بوجود نیومد ذره ذره در تمام وجودم رخنه کرد وقتی که سپهر مریض شد وقتی که به مدرسه رفت وقتی ستایش بیمار شد وقتی هوا الوده شد وقتی دارو نایاب شد وقتی ............

همین طوری

امروز همین طوری هوس کردم چندتا عکس بزارم

img_2697-2.jpg

 

این عکس مربوط به شب تولد سپهر است

img_7815.jpg

 

این عکس هم مربوط به اخرین مسافرتی است که رفتیم یعنی تابستان ۹۰

پاییز ۹۰ هم متوجه بیماری ستایش شدیم و شیمی درمانی رو شروع کردیم ... می بینین فاصله بین خوشبختی و سعادت تا گرفتاری و مصیبت چقدر کوتاه است

دیشب این ستایش ما دنبال سایه اش می گشت و می گفت سایه ی ستی خانوم گم شده دقیقا همین جمله رو می گفت ... من عاشق این ستی خانوم گفتنش هستم ...هر چی هم توضیح می دادم که الان افتاب نیست و ... قانع نمی شد خلاصه یک عدد سایه گم شده از یابنده تقاضا می شود سایه ستی خانوم را تحویل داده و مژده گانی دریافت نماید

پ.ن: خونه ای رو که ۱.۵ سال قبل پیش خرید کرده بودیم الان حاضر شده باید براش کابینت سفارش بدیم ... راستش فکر نمی کردم تا بهار حاضر بشه برای همین هیچ فکری برای کابینتش نکردم با خودم فکر می کردم درمان ستایش که تموم شد می رم می گردم و کابینت انتخاب می کنم اما الان زودتر حاضر شده و من حسابی گیجم ونمی دونم چی کار کنم با ستایش که نمی شه برم بیرون و بگردم ... اگه راهکاری دارین یا کابینت کار می شناسین یا حتی نکته ای به ذهنتون می رسه لطفا راهنماییم کنید مرسی

یکسال گذشت

                  


الان دقیقا یکساله که درمان ستایش رو شروع کردیم پارسال این موقع ها چه حال و روزی داشتیم ...شرح کاملش رو در سه چهار پست اول نوشتم ... چه شب ها که اروم و بی صدا تو خلوت خودم اشک ریختم بارها وبارها از خودم پرسیدم چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیافته ؟ مثل مسخ شده ها شده بودم گاهی کسی کنارم نشسته بود و حرف می زد اما من نمی شنیدم ولی صدای سپهر و ستایش ... حتا اگه توی خواب هم صدام می کردن از جام می پریدم .... همسرم و برادرم و مادرم کنارم بودن اما حال و روز اونها هم بهتر از من نبود ... این چراها داشت من رو دیوونه می کرد دنبال یک مقصر می گشتم ... یک روز یکی از اشناهام بهم گفت چرا تو نه ؟ مگه فکر کردی چه فرقی با بقیه داری ؟ تازه از امکانات مالی بهتری هم برخورداری ...مگه اون کسی که برای گذران عادی زندگیش هم با مشکل روبرو هست و یک بچه بیمار هم داره چه فرقی با تو داره ..درست می گفت  اما من دست بردار نبودم و در گذشته خودم وهمسرم دنبال یک گناه می گشتم که مستحق همچین عذابی باشه ...یک روز همسر عصبانی شد گفت دنبال چی می گردی چرا خودت رو عذاب می دی این یک اتفاقه فقط یک اتفاق که ممکن برای هر کسی بیافته تو فکر می کنی که خدا برای این که بخواد من و تو رو تنبیه کنه یک بچه ی کوچولوی بی گناه رو عذاب می ده دست از این افکارت بردار اصلا مگه من و تو چه اشتباهی کردیم ..همسر درست می گفت ... ولی من دلم یک مقصر می خواست تا باهاش دعوا کنم تا سرزنشش کنم تا سرش داد بزنم

۸ ابان ۹۰ ستایش توی اتاق عمل بود و من وهمسر پشت در اتاق عمل منتظر بودیم داداش کوچیکه با خانوم برادر بزرگه توی سالن انتظار بودن سپهر مدرسه بود و مامانم توی خونه منتظر سپهر بود قرار شده بود به داداش بزرگه نگیم چون راه دور بود هر چند من توی این تصمیم هیچ نقشی نداشتم اونقدر توی عالم خودم غرق بودم که نمی فهمیدم دور و برم چی می گذره اما الان قطعا می گم که کار اشتباهی بود خودم اگه راه دور بودم اصلا دوست نداشتم بهم خبر ندن هر چند که اونم همون روز متوجه مشکلمون شده بود ساعت ۵.۵ صبح به وقت خودشون و ۸صبح به وقت ما زنگ زده بود خونمون اخه یک خواب بد راجع به سپهر و ستایش دیده بود اما کسی غیر از مامان خونه نبود اونم التماس می کنه که بهش راستش رو بگن که چرا این وقت صبح من و ستایش خونه نیستیم ... دیگه مامان همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد اتفاقا بهتر شد کلی کمک فکری بهم کرد چندتا پزشک معرفی کرد و از چند جا برام پرس و جو کرده بود همه جای دنیا برای این بیماری همین درمان رو انجام می دادن و این خیال من رو راحت می کرد که راه رو درست می ریم

در تمام اون مدتی که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم من داشتم با خدای خودم دعوا می کردم که چرا دست از سرم بر نمی داره اگه می خواست من رو امتحان کنه که با سپهر این کار رو کرده بود اگه قرار بود عذاب ببینم که موقع سپهر به انداره کافی عذاب دیده بودم بهش می گفتم دیگه تحملش رو ندارم حتی تهدیدش هم می کردم که اگه اتفاقی برای دخترم بیافته خودم رو می کشم اگه می خوای بدونی که تحملش رو دارم خودم بهت می گم که ندارم.. توانش رو ندارم ..و در این مدت همسر داشت برام خاطره تعریف می کرد و جوک می گفت !!! همسرم کلا خیلی روحیه ی قویی داره اگه اون نبود من حتما اواسط راه کم میاوردم  اگه کسی تماس می گرفت اون جواب می داد و اونقدر محکم و راحت پای تلفن صحبت می کرد که طرف شک می کرد ستایش برای عمل کلیه و شیمی درمانی بیمارستان بستری شده یا یک مشکل خیلی کوچولو داره در صورتی که اگه من می خواستم جواب تلفن بدم فقط گریه می کردم

پ.ن: ستایش دیروز شیمی درمانی شد هنوز تهوعش خوب نشده اکیپ پرستاری عوض شده بود و باز به سختی رگ ستایش رو پیدا کردن ... گلبولهای سفیدش هم پایین اومده و امروز و فردا برای زدن امپول نئوپوژن می ریم دکتر

پ.ن: خدایا به خاطر همه ی داشته هام ازت ممنونم